روزی دوباره برخواهم خاست...

جادوی تاریکی این است که از درون آن، قلمرو روشنی را بهتر خواهی دید! کسی که در روشنی است از تاریکی خبری ندارد..

روزی دوباره برخواهم خاست...

جادوی تاریکی این است که از درون آن، قلمرو روشنی را بهتر خواهی دید! کسی که در روشنی است از تاریکی خبری ندارد..

روزی دوباره برخواهم خاست...

Servatis A Maleficum
אביר זאב

آخرین سایه ها
  • 3 September 16، 02:29 - کالاحراج
    لایک
  • 19 May 16، 00:13 - میم عین سین
    :|
تاریک نویس

رفتیم تو کافه، شیریناعارو داشتیم نگا میکردیم که دیدیم عع :| گردالی گردالی شکلاتی نداره :| کیک بار سفارش دادیم (همون کیکشون که از همه بیشتر شکلات داره)

دنبال یه جایی گشتیم که بشینیم اما اون ساعت وورتا خیلی شلوغ میشه! جای خالی روبروی ی عاقایی چهل و خورده ای شایدم بیشتر ساله ای بود که کنارمونم یه نفر دیگ نشسته بود!  ازش اجازه خواستم ک اونجا بشینیم.با ی لحن سرد. جوابی که داد مبهم بود یادم نیست. ی چیزی مث خاهش میکنم یا بفرمایین یا ی همچی چیزی.

نشستیم و مشغول خوردن و کیک و شیرکاکاعو و خندیدنو حرفیدن شدیم. غافل از کل کافه. صدای مردی ک بغلم یا بهتر بگم پشت سرم نشسته بود و شنیدم خندم گرفت.

براش تعریف کردم که داشت راجب یه چای خیلی خوبی که خورده و به دوستش میگف ازونجایی که این میخره بخره حرف میزد ی جوری که انگار هیچی جز اون چای انقد مهم نیست =)) هنوزم یاد لحن حرفیدنش میوفتم خندم میگیره!

مردی که روبرومون نشسته بود داشت تو گوشیش تخته بازی میکرد. ی نعلبکی کوچیک جلوش بود که ی کم خامه روش بود. خامه های توش مث مجمع الجزایر شده بود. یکم از شیرکاکاعوش مونده بود که داشت با حوصله میخورد.تلفنش زنگ خورد اول فک کردم ترکی حرف میزنه دقت ک کردم دیدم انگلیسیه.

تلفنش ک تموم شد رسیدشو برداشت و روش ی چیزی نوشت. یکمشو با عجله یکمشو سر صبر. همینجوری که داشتیم باهم میحرفیدیم جفتمون کامل حواسمون بهش بود. میشه گف از اولش حتی! غیر ارادی بود! 

از صندلیش بلند شد چمدون کوچیکشو از کنار پاش برداشت و در حالی که اون رسیدی ک روش نوشته بود و روی میز جوری که ببینیم اونو گذاشته ، ول کرد، رفت. وختی میخاسیم بشینیم چمدونشو دیدم. خاسیم کیفامونو از کنار میز عاویزون کنیم چمدونشو کنار کشید.ی چمدون مشکی قهوه ای یا ی همچی رنگی! شایدم عابی! 

بی صبرانه منتظر بودیم فقط پپاشو ی قدم از در کافه بذاره بیرون تا مث بچه های چارساله ای که براشون کادو گرفتن به کاغذ حمله کنیم.

ی رسید ساده بود. روش نوشته بود : 

harvest time is donut time! Don't Risk Seperation... Come Back Home

Love doesnt consist of going at each other... But it consist of...to the same direction

خب از کجا  ی نفری ک فک کردیم بخاطر تنگ شدن حلقه ی امنش داره ی چیزایی رو کاغذ مینوسه میتونه انقد شخصیت عجیب غریبی داشته باشه؟

از کجا فهمید؟ همه ی اونا فیک بودن!...

چارتا نوشته میتونه بضی وختا بهترین اتفاق ی روز باشه! چارتا نوشته ای که یکی میاد مینویسه میذاره و میره..

از دیشب تا حالا یا من دارم به چمدونای اون شکلی دقت میکنم یا چمدونای اون شکلی زیاد شدن! 

شاید دوباره ببینیمش! 

پ.ن:شاید اصلا عادم جالی نباشه شاید حتی خلافکار باشه! ولی هرچی که بود هر کی ک بود اصلا دلم نمیخاد بدونم چون مزه ی اون وییر بودنش از بین میره!

پ.ن2: بیاید ماهم بضی وختا ی چمدون داشتیم باشیم، با ی برگه وارد زندگی عادما شیم حالشونو بهتر کنیم و بریم! مطمعنا ازون به بعد اونا چمدونارو خیلی خوب میبینن..!

پ.ن3: ما هم ازین ب بعد گاهی چمدون خاهیم داشت! ^_^

A Fu**in' Psycho

نظرات  (۱)

چه قدر اون ادم ادم جالبی میتونه باشه اگه هرجا که میره، تو هرکافه ای، تو هر رستورانی، روی نیمکتای هرپارکی، رو صندلی های هر اتوبوسی و یا هرجای دیگه ای که پاش به اونجا باز میشه یه برگه از خودش بذاره و بعد بره...نه؟:)
پاسخ:
ها!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">