روزی دوباره برخواهم خاست...

جادوی تاریکی این است که از درون آن، قلمرو روشنی را بهتر خواهی دید! کسی که در روشنی است از تاریکی خبری ندارد..

روزی دوباره برخواهم خاست...

جادوی تاریکی این است که از درون آن، قلمرو روشنی را بهتر خواهی دید! کسی که در روشنی است از تاریکی خبری ندارد..

روزی دوباره برخواهم خاست...

Servatis A Maleficum
אביר זאב

آخرین سایه ها
  • 3 September 16، 02:29 - کالاحراج
    لایک
  • 19 May 16، 00:13 - میم عین سین
    :|
تاریک نویس

 هرچه سلامت میکنم رویت بر میگردانی و به هیچ مینگری و میپنداری جز من کسی دیگری ست...

نه...فقط من و تو ایم...آدم...

من برای توام...تو برای منی...

آدم...بیا و دمی شاه من بشو...هرچه بگویی همان میکنم...دست بردار از قهر..غیر از ماکسی نیست...

آدم...بگو...چیزی بگو...من سراپایم گوش است و منتظرم برای طاعت دستور...چه گفتی؟؟هرآنچ تو بخواهی همان است...من فردا باز میگردم...

((پ.ن: از این ب بعد هر چن شب و هر وقت حسش اومد ی تیکه ای میذارم از داستان آدم و حوا..البته داستانی ک من میدونم...هربار هم مونولوگای کسی رو میذارم که اسمش رو تیتره.یکم گنگه و درکش سخت میشه البته باید اشاره کنم سبک نوشتن من همینجوریه گنگ نویسی.)))

A Fu**in' Psycho
دیروز روی یک صندلی سیاه در مرکز یک میدان نشسته بودم...
برگ های آهنی بی هدفی که بدورم میچرخیدند و من نگاهشان میکردم..از تاریکی ام...
مثل همیشه صدای موسیقی از گرامافون پیر پستوی تاریک نمور ذهنم میامد...
بادی وزید..بادی که شدت گرفت...بادی که شاید با من کاری داشت...شاید...
صدایی آمد...
A Fu**in' Psycho
سلام تاریکی..راستی آن روز نامت چه بود؟
نبودنت را حس میگردم...اما حال ک برگشته ای روزگارم فرقی نکرده است..
در چشمان من باران است...مثل این اشک هایی که از آسمان میریزند...
A Fu**in' Psycho
شب...
شب برای من مساوی است با عظمت...
عظمتِ معظمی که در جمع عظام کائنات عظیم ترین است و بر پهنه ی بی انتهای کهشکشان ها این شب است که حکم میراند..
تا بحال چشمان کم سویت انتهای تاریکی شب را دیده اند؟
شب راز دار است..
A Fu**in' Psycho

خواستم شعری بگویم...                                                                                          

به پستوی ذهنم رفتم...

پرده ی سیاهه پاره پاره ی پستوی تاریک نمور کوچک خاک گرفته ی کثیف ذهنم را کنار زدم و واردش شدم...

در گنجه ی کهنه ی چوبی گوشه پستو را باز کردم...آن را از مادربزرگم به ارث بردم...

روی گنجه شیشه ی سیر ترشی خاطراتم توجهم را جلب کرد...

A Fu**in' Psycho
چه بگویم...
از دهان من فقط شعر جست و زبانم راه دیگر نیافت..
قبل از آنکه بریزد مفت اراجیفم بر تارهای این عنکبوت چندین بار از عمق امتداد خط مجازی قلبم به سنگ قلبش  سری زدمو دست موهایش را گرفتم تا شاید گرد لطافتش بر حرف هایم بنشیند ...
مرا فقط نت های صاف در هم ریخته ی نامنظم ناظم نظم شب میتواند تنظیم کند ... کوکم کند...
دو...ر...می...فا...
تا کجا میرود صدا...
میشنوی مرا؟
من اینجایم...در تاریکی...
صبر کن جلو نیا...همان جا بایست...
گم میشوی در من...در منو تاریکی من..درما...
سل...لا...سی...
صدایم را میشنود کسی؟
من اینجایم...در این تاریکی شخصی...
تاریکی نبود نور است...الزاما سیاه نیست ولی..
تاریکی من رنگی ندارد...تو سیاهی را دوست داری...

A Fu**in' Psycho
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
A Fu**in' Psycho