خواستم شعری بگویم...
به پستوی ذهنم رفتم...
پرده ی سیاهه پاره پاره ی پستوی تاریک نمور کوچک خاک گرفته ی کثیف ذهنم را کنار زدم و واردش شدم...
در گنجه ی کهنه ی چوبی گوشه پستو را باز کردم...آن را از مادربزرگم به ارث بردم...
روی گنجه شیشه ی سیر ترشی خاطراتم توجهم را جلب کرد...
هجده سالش شده بود و من پاک فراموشم شده بود که دارمش...
وسوسه ام کرد بازش کنمو بچشم...ترشی هجده ساله حتما خوشمزه شده...
پایین آوردمش...باهمان پرده ی سیاهه پاره پاره ی پستوی تاریک نمناک کوچک خاک گرفته ی کثیف خاکش را پاک کردم و درش را باز کردم...
بویش مستم میکرد...
هوس کودکیم کرد...
به زحمت و سختی یک حبه سیر کوچک از ته شیشه بیرون آوردم که همان حبه ی کوچک هم له شد و ذره ای ماندو من..خوردمش...
مزه ی بازی میداد...
اتل متل توتوله...
مزه ی معصومیت میداد...
- سلام.
-سلام.با من دوست میشی؟
- اره...اسمت چیه...؟
...
مزه ی اولین روز مدرسه را میداد...
مزه ی گم شدن در بازی هایم را..مزه ی نشنیدن صدای مادرم را...
مزه ی آزادی از هفت دولتم را...
یک لحظه چیزی حس کردم...
مزه ای آشنا...
مزه ای که سال هاست با آن زندگی کرده ام...
مزه ای که مرا از همه متفاوت میکند...مزه ای که توضیحش سخت است..مزه ای که باعث همه ی دردهایم شد...
...مزه ی درد...مزه ی تاریکی...مزه ی یک سوال...
چرا رهایم کردید...
...
ذره ی له شده ی سیر را که به زحمت از شیشیه درآوردم به زحمت از گلو پایین فرستادم...آخر از همه طعم شیرین دیگری را زیر دندانم بو کشیدم...دنبالش رفتم...
خدا منتظر ایستاده بود...
مزه ی خدا را همیشه حس کرده بودم...ولی نمیدانستم کدام است...
تلخ است؟شیرین؟شور؟
هرکدام که هستی باش...
دوستم داشته باش...