پاییز که میشود کار هوا معلوم نیست...دم دمی مزاج میشود...
گاهی سرد...گاهی گرم...گاهی سردیست که گرم است...گاهی گرمی است که سرد...گاهی ابریست، نمیبارد گاهی ابر نیست و میبارد...
حکایت برگ ها را شنیده ای...
برگ های خسته،دم های دم دمی پاییز را مزاجشان نیست...ریختند..کوچیدند و خود را به دست جاروی نامهربان رفتگر مهربان سپردند و رفتنند...
بعضی روی سنگ فرش ها ماندند تا خش خشی دل نشین بسازند با کفش پیاده ها...با گیوه ی پاره ی بزرگ آن دختر کوچک کبریت فروش که سرمای زمستان را به اتظار قدم میزد...
تا شاید خاطره ای شود این خش خش دل نشین...تا شاید تصاحب کند صفحه ای را از گرامافون ذهن...تا شاید یادت نرود دم دمی بودن پاییز را...خاطرات برگ زیباست...تلخ است...تلخی که زیباست...
وقتی پاییزمان برسد..
درخت نیز کاری نمیتواند بکند..
آه از دم پاییزی وز آدم پاییزی...ای نآدم پاییزی وقت است که برخیزی