دارم تو خیابون را میرم و یهو ی لبخند میزنم..
یهو میخام جلوشو بگیرم ک مسخره بنظر نیام..
یهو ب اینک دارم جلو ی لبخند کوچیکو با زور میگیرم میخندم..
یهو خیلی میخندم..
یهو خیلی میخندم..
یهو خندم بند میاد..
یهو انگار هیچ وقت نخندیدم..
یهو انگار یکی ی چیزیو فرو میکنه تو مغزم..
یهو انگار کسی زده تو گوشم..
یهو انگار..
یهو نمیخندم!
یهو اشک شوق ب اشک نمیدونم چیچی تبدیل میشه!
نمیدونم چیچی چون نمیدونم اون حس چیه..
ناراحتی نیس..
چون چیزی ناراحتم نکرده..
اگ ناراحتی نیس پس چیه؟
یکم ازین ک یهو خوبم یهو بد هم خستم!
از تمامی دوستان از همین تریبون عذر میخام اگ این چن وخته جواب مسیجشونو دیر میدم یا میخونم و جواب نمیدم یا حالی ازشون نمیپرسم و اینا.
من صب ساعت 7 کلاس دارم تا ی رب ب ده شب و وختی میرسم خونه پلک بزنم خابم رفته!
و خب چیزه..
عایم ساری..
عایل بی بک این د گراوند سوون
و اینک خیلی میس یو ال!
I feel like I'm Fading...
Falling to small light parts of nothing...
and being gone by the wind..
it's so much like losing everything...
even losing things you never earned!
without a battle!
or maybe a battle there was...
so silent inside.. so deep within..
...but you dunno what's going on really
everything suddenly tend to collapse..
and you'll be right under the ruins of your self..
the battle within will polish you so hard that you be fading! that's how you forget your self.. that's how you fade..
Here's not Here...
Here is not there...
here is...
...nowhere!
And I'm...
In the Middle of It!
امروز رو هیچوخ یادم نمیره!
واقعا واقعا بدترین روز زندگیم اگه نباشه، بدترین روز بعد از بدترین روز زندگیم بود!