امرو تو مترو ک بودم.. ی حس عجیب غریبی یهو پیداش شد..
تاحالا فک نکنم اینجوری شده بودم..
خط دو بودم داشتم میرفتم سمت قلهک! دس فروشم نبود خداروشکر.. واگن خیلی عاروم بود!
وایساده بودم تا یکی بلند شه بشینم! اصن بدنم کوفته بود!
ی مردیو دیدم ک قبلا دیده بودمش! مطمعن بودن دیدمش! اونی ک جلوش وایشداه بودم پیاده شد! نشستم جاش. دیه ب این ک اونو کجا دیدم نفکریدم.
گوشیمو دراووردم کتاب بخونم.
یکی دو خط خوندم سرومو اووردم بالا جلومو نگاه کردم. یک مرد دیگ بود ک اونم ی جا دیده بودم. میشناختمش. به بقیه عادمای تو واگن نگا کردم. همشونو میشناختم. همشونو دیده بودم.. همه شون برام عاشنا بودن..
انگا صورتای عادما چنتا الگوی ثابت داره! فقط ی سری جزعیات کوچیک توش تغییر میکنن! همه برام عاشنا بودن.. همه!
(1)
.
رسیدم کلاس.. جلسه ی اول هر کلاس همو معرفی میکننو این چرتو پرتا!تموم ک شد ی لحظه فک کردم خو وات دفاک..چقد عادمای عادی بیخودی هستین :| هیچ چیز جذابی ندارین ک عادم بخاد کشفش کنه عاخه چچیییین شماها عاخه :| چرا انقد چرتیینن :|
.
.
.
(1) : میدونین.. بازیای اوپن وورلدو دیدین؟! ی سریعادمن هی تکرار میشن همونا! عادم عادیا همشون مث همن، فقط شخصیات مهمان ک فرق میکنه قیافشون! زندگیم همینه ها! عادم عادیارو همرو عین هم میبینه عادم! :|
پ.ن: چقد این دوتا پستم بازی طور بود!