شب...
شب برای من مساوی است با عظمت...
عظمتِ معظمی که در جمع عظام کائنات عظیم ترین است و بر پهنه ی بی انتهای کهشکشان ها این شب است که حکم میراند..
تا بحال چشمان کم سویت انتهای تاریکی شب را دیده اند؟
شب راز دار است..
شب تاریک است سیاه نیست...تو سیاهی را دوست داری...تو سیاه میبینی...تو به نور عادت داری...تویی که چشمانت به تاریکی عادت ندارند و همچو خفاشِ روز رو شده ای..شب را نمیبینی...
شب تاریک است...سیاه نیست...شب من پر از رنگ است رنگ هایی که نشانم میدهند راه رسیدن به اتاق تاریکم را...
شاید سهراب هم عاشق شب بود و شبش را رنگی میدید...او آبی ... من تاریک!آری تاریک... تاریکی برای من رنگ شده است.رنگ بی رنگی. رنگ خلاء.رنگ هیچ چیز.رنگ بی رنگی
شب عظیم است...
عظیم بودن خوف میاورد.همه از خدا میترسند چون عظیم است.ولی وقتی با او دوست باشی ترسی ندارد...
شب نیز بسان همان است...شبی ک دوستت باشد پناه توست..
من در پناهگاهم در تاریکی ام و تو را میبینم که در نور کور کننده ی روز جان میدهی و عادت کرده ای به جان کندنت...جان کندن استمراری...
جان کندنی که هیچ وقت تمام نمیشود..تودر میان شلوغی خفه کننده جان میکنی و کسی حتی زیر چشمی هم نگاهت نمیکند...
در تاریکی کسی نیست...تویی و ... تویی و... تویی و "و"ای در کار نیست...
شب عظیم است...
و عظمت است که پا بر جاست...