برگ های آهنی بی هدفی که بدورم میچرخیدند و من نگاهشان میکردم..از تاریکی ام...
مثل همیشه صدای موسیقی از گرامافون پیر پستوی تاریک نمور ذهنم میامد...
بادی وزید..بادی که شدت گرفت...بادی که شاید با من کاری داشت...شاید...
صدایی آمد...
گویی چیزی شکست...
بی محلی کردم...کمی گذشت...
موسیقی ذهنم رنگش عوض شد...بویش هم...
عجب بوی آشنایی بود..عجب بوی خوشایندی بود...ساعتم را نگاه کردم...عقربه هایش بیستی از شانزده رد کرده بودندو تقویمش پانزدهم مهر را تمام میکرد...
بهوش آمدم گویی خواب مرا با خود برده بود..یا من با خواب رفته بودم...
دلم آشوب شد...به پستوی تاریک نمور ذهنم سرکی کشیدم...
آه...باد با من کار داشت...کار خودش را کرده بود...شیشه سیر ترشی خاطراتم را شکسته بود و این بوی پاییز بود که میامد...بوی پاییز...پاییز...
باز هم پاییز را حس کردم...
باز تاریکی ام رنگ پاییز شد...
مزه ی خش خش برگ ها..گوشم عاشقش است...
صدای باران های باد آلود...
پاییز دوست داشتنی ترین غم است...
نمیدانستم با شیشه ی سیر ترشی خاطاتم ام چه کنم...من...تنها...روی یک صندلی سیاه...در مرکز یک میدان..با برگ های آهنی بی هدف
کاش کسی بود تا خاطرات پاییزیم را باز برایم ترشی بیاندازد...
کسی هست...
اما...
اندک اندک جمع مستان میرسند... اندک اندک می پرستان میرسند
اندک اندک برگ ها افتان شوند ....اندک اندک سائلان هم میرسند
اندک اندک دلرابایان آمدند... اندک اندک دل گذاران میرسند
اندک اندک گشت پاییزان به راه.... اندک اندک زرد رویان میرسند
اندک اندک هرکه را می چاره شد... اندک اندک چاره ی ما میرسد
(پ.ن:دیوان شمس عموجلالو باز کردم اولین بیتش اومد ادامش دادم باشد که مارا عفو کند)