آنقدر هستند مترسک های خائنی که دیگر توان شمارششان از دستم رفته است...
خیابان های این مزرعه را که به انتظار دیدن کشاورز بالا و پایین میروم پر شده است از مترسک های خائن..
مترسک ریا کار...
مترسک نزول خور...
مترسک مختلس...
مترسک متجاوز...
مترسکی که...اسید میپاشد...
دیگر کشارز از عوض کردن مترسک ها خسته است...
قید مزرعه را هم زده...شاید زمین دیگری خریده...
میداند خودشان از پس خودشان بر میآیند...
کلاغ ها میتوانند هدایتشان کنند...
و من مترسک نظاره گر شده ام...
تاریکی ام امن ترین جاست...
شاید کشاورز روزی تاریکیم را پیدا کند...پیدا میکند...پیدا کرده است...
نگاه میکنم به این مترسکان که چگونه چپاول میکنند از کلاغ ها بد تر...
مترسک قرار بود فقط منتظر کشاورز بماند...
میترسم از آن روز که کشاورز مزرعه را بسوزاند...
بسوزاند تا مزرعه ای نو بنا کند...
ما هم که از کاهیم...
کاش من را با خود ببرد...
شاید از دست کلاغ ها خلاص شوم...
به کشاورز نگویید..
ولی هربار که کلاغ ها میخاستند به مزرعه حمله ای کنند جلوشان را که میگرفتم به من حمله میکردند...هربار قسمتی از کاه هایم را میبردند...
به کشاورز نگویید..
من تاریکی را از ره گذری خریدم...او تاریکی میفروخت...اسمش را نگفت...
اما حضورش سنگین بود...
به هر حال...
وقتی قصد سوزاندن کردی
من تپدر تاریکیم ام...نشانی خاصی ندارد..آن جا جاییست که هیچ کس نیست...میفهمی خودت...