این بار رنگ خاطره ای از چشمان فیروزه ای یک زامبی از شیشه ی سیرترشی خاطراتم بیرون جست...
نوری فیروزه ای رنگ در یک سالن بزرگ و سنگی..
سنگهای فیروزه ای روشن!
دختر چل گیس!
کلام!
جایی بسیار آشنا و بسیار گم شده در عمق خاطراتم..
شاید اولین چیزهایی که بیاد میاورم.
خیلی گنگ
خیلی محو
پر همهه..
صدایشان میپیچید..
حوض درازی وسط سالن بزرگ بود..
نور فیروزه ای از سقف شیشه ای میتابید..
اولین باری که آرامش را تجربه کردم!
قدیمی ترین چیزی که در ذهنم بود..
از چشمان فیروه ای یک زامبی بیرون جهید!