از دور میامد..
بارانی نم نم گونه هایم را خیس کرده بود..
چتر را جوری گرفته بود گویی اسید میبارد!
نزدیک شد تیزی انتهای چترش ب سرم خورد..
میخی بر فضای تاریک مغزم بود..
میخی که یک راست به پستوی تاریک و نمور ذهنم وارد شد
انگار میدانست راهش را.
انگار میدانست کجا باید میرفت..
از بین آن همه چیز شیشه ی سیر ترشی خاطراتم را هدف قرار داد!
شیشه ی مظلوم..
چقدر بلا سر تو میاید..
صدای پایی از آنسوی ذهنم آمد..
رفتم تا ببینم کیست..
خودش بود..
مگر میشود بارانی باشد و چتر باشد و یاد او نیوفتاد..
با آن کت بلندش و کلاه روسی..
پیر و با وقار..
پسر بچه ای دوید سمتش..
- بابابزرگ؟ برا چی بجای عصات این چتررو میبری؟
+شاید بارون بیاد.
- خب اگ بارون بیاد دیگ عصا نداری ک باید چترو بگیری رو سرت! چجوری میخای راه بری پس؟
+ خب نمیگیرم رو سرم!
- پس چرا میبریش؟
+ خب باید ی بهونه ای داشته باشم که مادربزرگت بذاره برم بیرون دیه! بهش نگیا! گولش میزنم!
- ینی میری زیر بارون خیس میشی؟
+ اگ بارون بیاد!
- من اصن دوس ندارم خیس شم
+ بعدا خوشت میاد!
و او پیشگو بود..