نبودنت را حس میگردم...اما حال ک برگشته ای روزگارم فرقی نکرده است..
در چشمان من باران است...مثل این اشک هایی که از آسمان میریزند...
خواستم شعری بگویم...
به پستوی ذهنم رفتم...
پرده ی سیاهه پاره پاره ی پستوی تاریک نمور کوچک خاک گرفته ی کثیف ذهنم را کنار زدم و واردش شدم...
در گنجه ی کهنه ی چوبی گوشه پستو را باز کردم...آن را از مادربزرگم به ارث بردم...
روی گنجه شیشه ی سیر ترشی خاطراتم توجهم را جلب کرد...