دیروز بود؟شایدهم پریروز...شاید هم ..نمیدانم...
روی صندلی راحتی سیاهم بودم...از گوی جهان نمای تاریکم به دنیای آنسوی تاریکی نگاه میکردم.ردپای صدایی را دیدم...
صدایی که بوی پول نو میداد...صدایی که بوی کلاه روسی میداد...صدایی که بوی عطر تند میداد...صدایی که ردپایش به خانه نوستالژی های بچگیم میرفت..
صدایی که رنگش مرا در آغوش کسی میبرد...صدایی که مرا یاد مردی با نگاهی معصوم میانداخت...و معصومیت مرا به گریه میاندازد...
صدایی ک بوی رنگی کهنه میداد...
روی صندلی راحتی سیاهم بودم...از گوی جهان نمای تاریکم به دنیای آنسوی تاریکی نگاه میکردم.ردپای صدایی را دیدم...
صدایی که بوی پول نو میداد...صدایی که بوی کلاه روسی میداد...صدایی که بوی عطر تند میداد...صدایی که ردپایش به خانه نوستالژی های بچگیم میرفت..
صدایی که رنگش مرا در آغوش کسی میبرد...صدایی که مرا یاد مردی با نگاهی معصوم میانداخت...و معصومیت مرا به گریه میاندازد...
صدایی ک بوی رنگی کهنه میداد...
آه اینبار نه...بازهم؟
بازهم شیشه ی سیرترشی خاطراتم شکست..اینبار چه کسی وارد پستوی تاریک و نمور ذهنم شده؟؟
بوی آشناییست...
باید حدث میزدم...
اینبار عصای چوبیه قلم کاری شده آشنایی شیشه ی سیر ترشی خاطراتم را شکاند...بیچاره این شیشه..چه سرنوشتی دارد.
عصایی که زمانی آرزوی بازی با آن را داشتم...عصایی که زمانی از من بلند تر بود...کاش همیشه همانطور میماند...شاید صاحب عصا هم میماند. چ کسی میداند؟
شلوار سیاه اتو کرده اش هنوز هم همانطور شق و رق به تنش نشسته بود. هنوز همانطور....
هیچ تغییر نکرده بود...خوبی خاطره است...
کاش میشد ازش بخواهم باز هم برایم داستان زندگی اش را بگوید...
کاش میشد بازهم بگوید زودتر به من سر بزن...
اما برعکس...حال این منم که باید برای او داستان زندگیم را بگویم...
این منم که باید بخواهم زود تر به من سر بزند...
کاش درکش میکردم...
تا به خودم آماده ام نه اثری از بوی پول نو بود نه کلاه روسی نه بوی عطر تند نگاه معصوم نه عصای قلم کاری شده ..نه پدربزرگم
من مانده بودم و دلی گرفته و بازهم شیشه ای شکسته و ترشی های ریخته و پستوی تاریک و نمور ذهنم...
و گذشته ای که گذشت ولی نمیگذرد...