نمیدانمت کجا..
نمیدانمت چطور..
هربار که گوش میدهم تورا
تصویری مبهم از رازی دور را به پیشگاه چشمانم سر میدهی..
اتاقی کم نور..
کف آن چوب بود..
لوستر های بزرگ..
سقفی بلند..
پیانویی قهوه ای..
دخترک محزونی تورا مینواخت..
و من روی صندلی چوبی کوچکی در ته این اتاق خیره ب چشمان او بودم..
و او مینواخت و میشکست..
و من میشنیدم و..
اما این تصاویر از کجا در سر من اند..